راوی دوم شب خاطره، سردار نصرالله سعیدی، متولد دوم خرداد 1340 در اصفهان بود. او که از همرزمان شهید محسن حاجبابا به شمار میرود، در زمان آغاز جنگ تحمیلی در یکی از اردوهای آموزشی سپاه حضور داشته و در مجموع حدود 73 ماه در جبهههای نبرد حضور فعال داشته است. وی در ابتدای سخنانش گفت: در سال 1358 در دانشگاه پذیرفته شدم و برای تحصیل به تهران آمدم؛ اما اوایل سال 1359 با وقوع انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شدند...
از جنوب، زیاد خیالمان راحت نبود، اما جای درنگ هم نبود. کارها را به گردانها سپردیم و با قاسم سلیمانی و تعدادی از مسئولان المهدی رفتیم به سمت غرب. بعداً معلوم شد برای اینکه منافقین را عَلَم کنند، گفته بودند شرایط ایران بسامان نیست؛ شما مثل گلوله برف میمانید که اگر راه بیفتید تا برسید تهران، شدهاید بهمن و بر سر حکومت خراب شدهاید.
بهروز افخمی، فیلمساز و کارگردان، مهمان دویستوچهلوپنجمین برنامه شب خاطره (اردیبهشت 1393) بود. او درباره کاروان زائران صلح سوریه خاطره گفت. در سال 1393 ش / 2014 م، سوریه درگیر جنگ داخلی بود. در این سال، بمبارانها و حملات گسترده باعث مهاجرت بیشتر شهروندان سوریه شد. شجاعت هم مثل وحشت واگیر دارد. ما در آنجا شهری دیدیم که همه اپیدمیِ شجاعت گرفته بودند.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
شانههای زخمی خاکریز - 4
هر کس که میتوانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچهها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک میخورم. یکی از بچهها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟