شماره 140    |    6 آذر 1392



سنگرهای برفی، زیر تیغ آفتاب

حفظ خاطرات رزمندگان جنگ تحمیلی و نمایاندن زوایای پنهان صحنه‏های پیکاری هشت ساله، تلاشی مقدس و درخور تحسین است. خاطراتی خواندنی و گاه تلخ و غم‏انگیز که یادآور از خودگذشتگی‏های نسلی اسطوره‏ای از تبار همین آب و خاک است.


کتاب سنگرهای برفی، به کوشش محمدمهدی عبدالله زاده، راوی خاطرات حاج رجب بیناییان از دوران کودکی تا پایان جنگ تحمیلی است که در نگاه کلی می‏توان آن را در زمره کتاب‏های «خاطره‏گو درباره وقایع و رویدادهای تاریخی» قلمداد کرد. این اثر در سیزده فصل تنظیم شده و انتهای کتاب شامل بخش‏هایی از جمله «عکس‏های خاطره‏گو از جبهه»، «فهرست اعلام» و «فهرست منابع» است. فصل نخست کتاب، پس از نگاهی گذرا به خانواده و دوران کودکی و نوجوانی حاج رجب، وارد خاطرات اعزام او به جبهه می‏شود. دوازده فصل بعدی نیز شامل خاطرات راوی از جبهه، بر اساس عملیات‏های انجام شده در طول جنگ، با رعایت توالی تاریخی تا پایان جنگ است.


ساختار کلی کتاب بر پایه شیوه‏های متداول تاریخ شفاهی، یعنی پرسش و پاسخ، با حفظ لهجه و سبک محاوره راوی، تنظیم شده که به نظر می‏رسد نسبت به سایر کتاب‏های مشابه در این زمینه، از ساختاری استاندارد و منطقی‏تر برخوردار است. چرا که در این ساختار، تاثیر تدوین‏گر‏ در نقل مطالب به حداقل رسیده و متن عاری از هرگونه اظهار نظر شخصی تدوین‏گر‏ و تحلیل او در بیان وقایع خواهد بود.
با این حال، سنگرهای برفی، به رغم تمامی نقاط مثبت ساختاری و محتوایی، حاوی نکاتی است که ‏ای کاش تدوین‏گر‏ محترم، هنگام پرداخت نهایی کتاب، آنها را مورد مداقّه بیشتر قرار می‏داد تا اثری استوارتر و خواندنی‏تر از کتاب حاضر به مخاطبان ارائه می‏کرد.


به نظر می‏رسد بزرگترین مشکل این اثر، پیشی گرفتن حجم از محتوای خاطرات است. به عبارت دیگر اطناب در بازگویی خاطرات، متناسب با اهمیت و ارزش محتوایی رویدادها نیست. از آنجایی که این اثر قصد داستان‏گویی نداشته و صرفاً به بازگویی وقایع پرداخته، بهتر بود تدوین‏گر‏ در تلخیص مطالب و گزینش خاطرات دقت بیشتری به خرج می‏داد تا حجم کتاب از حوصله خواننده خارج نشده و مخاطب با متن ملال آور و کسل‏کننده مواجه نشود.


جدای از گزینش خاطرات، متن کتاب مشحون از حشوهای زائد و ملیح است که بهتر بود این عبارات یا توضیحات اضافی، با کمترین تصرف در متن اصلی، حذف می‏شدند. مخاطب در جای جای کتاب سنگرهای برفی به جملاتی بر می‏خورد که حذف آن هیچ خللی در روایت خاطره وارد نمی‏کند. به عنوان مثال در صفحه 72 کتاب می‏خوانیم: «ما هم دنبالشان افتاده بودیم. تعقیب شان می‏کردیم». یا در صفحه 78 آمده: «غروب به طرف پاسگاه زید حرکت کردیم. باز آمدیم پاسگاه زید». در صفحه 82 هم چنین نقل شده: «تو بیمارستان مشهد بستری شدیم. تو بیمارستان امام رضای مشهد بستری بودم». یا در صفحه 118 می‏خوانیم: «من هم سر خوردم. رفتم تو آب. سر خوردم با موتور رفتم تو آب».


هر چند کتاب‏های خاطره‏گو را نمی‏توان محملی برای ارائه تحلیل‏های متأملانه و تاریخی دانست، با این حال جای آن داشت که در برخی از برهه‏های حساس تاریخی مانند آغاز جنگ تحمیلی، عملیات‏های مهمی که در روند جنگ تاثیرات عمیقی برجای گذاشتند و صدور قطعنامه آتش‏بس، خاطره‏گو، به طور مختصر، به بازگویی نگاه شخصی و حس درونی خود از این وقایع می‏پرداخت و جایگاه خود را از یک ناظر صرف، به روایت‏کننده‏‏ای با بینش و نگرش مخصوص به خود، تغییر می‏داد.


بازگویی وقایع و خاطرات، بدون در نظر گرفتن تحلیل‏های ذهنی خاطره‏گو و پرداختن به درونیات و اعتقادات وی در واکنش به برخی خاطرات، کیفیت اثر را کاهش داده و تمامی پل‏های بین مخاطب و خاطره‏گو را از میان بر می‏دارد. اما بازگویی نگاه اعتقادی خاطره‏گو در برخی قسمت‏ها، کتاب را به اثر شعاری تبدیل کرده که بهتر بود بینش راوی با انشایی غیرشعاری و با همان زبان ساده و روان خود بازگو می‏شد. به عنوان مثال، خاطره‏گو در پاسخ به این پرسش که قبل از انقلاب، نخستین اطلاعیه امام(ره) را کجا دیدید؟ می‏گوید: «خدا را شکر می‏کنم که ما را پیرو ولایت و امام قرار داد... خدا را شکر می‏کنم که در زمان ما، نایب بر حقش امام خمینی قیام کرد و بنده و امثال بنده ندای امام را لبیک گفتیم و به جبهه‏های حق علیه باطل رفتیم»! یا در صفحه 70 کتاب نقل می‏کند: «من در جواب ایشان گفتم من کاره‏ای نیستم. آقا امام زمان خودش باز می‏کنه. توکلمان امام زمان است». یا در صفحه 95 به این مطلب بر می‏خوریم که: «یک بعد از ظهر از خواب بلند می‏شود که برود چای بخورد. کبوتر سفیدی می‏آید، دور می‏زند توی سالن، می‏رود روی شانه ایثاری می‏نشیند. شعبانعلی این کبوتر را می‏گیرد به دستش و دستی به پشتش هم می‏کشد و بوسش می‏کند، ولش می‏کند هوا. وقتی ولش می‏کند، دوری می‏زند داخل سالن و از در می‏رود بیرون. پس از دو روز، ایثاری به شهادت رسید». بیان اعتقادات در قالب عباراتی کلیشه‏ای، شعارگونه و روزنامه‏نگارانه و این شکل صحنه پردازی‏های بصری، بیشتر مناسب فیلم‏های سینمایی است تا کتاب‏های تاریخ شفاهی.


یکی دیگر از ضعف‏های بزرگ سنگرهای برفی، عدم گویاسازی و نبود توضیحات تکمیلی برای شرح دقیق ماوقع و توضیح اصطلاحات، مکان‏ها و برخی اشخاص است. سراسر کتاب مشحون از اصطلاحات نظامی است که هیچ توضیحی درباره آنها به خواننده داده نمی‏شود. احتمال می‏رود از آنجایی که خود تدوین‏گر‏ رزمنده بوده و به اصطلاحات جنگی و مکان‏های ذکر شده در متن کتاب واقف بوده، فراموش کرده که مخاطب نسل امروز یا نسل‏های آینده کشور، کاملاً با چنین واژگانی بیگانه هستند. جای آن داشت که تدوین‏گر‏ توضیحاتی هرچند کوتاه درباره اصطلاحات نظامی، مانند: هلی برن، پانچو، مثلثی، ایفا، کالک، مین جهشی، تله انفجاری، فانوسقه، قناسه، پد هلی کوپتر، ارتفاع گوزلی، الاغلو و نظایر آن برای مخاطب ناآشنا به ابزار و آلات جنگی و موقعیت‏های جغرافیایی ارائه می‏داد تا علاوه بر قابل فهم کردن متن، ارتباط نزدیک‏تری نیز میان خواننده و خاطرات حاج رجب به وجود می‏آورد.


گاه نیز خاطره‏گو وقایع را به قدری موجز و مشوش بیان کرده که شکلی گنگ، نامفهوم، بی‏معنا و متناقض به خود گرفته و درک آن برای خواننده دشوار شده است. بهتر بود که مصاحبه‏کننده با ایجاد پرسش‏هایی تازه به رفع ابهامات کوشیده یا در پاورقی به شرح و گویاسازی خاطره می‏پرداخت. در صفحه 88 کتاب می‏خوانیم: «ملایی ... از وضعیت جنگ و جبهه و این چیزها سوال می‏کرد و من هم جواب می‏دادم. در همین لحظه از یک پنجره کوچک بیست در بیستی که در طول مسجد بود، اولین آرپی جی را زدند. می‏خواستند از همان پنجره بزنند داخل. پنجره کوچک بود. یک فانوس هم روشن بود. می‏خواستند از نوری که می‏داد، بزنند داخل مسجد!! خدا نخواست و خورد به لب پنجره. همزمان دو سه تا آرپی‏جی شلیک کردند. جلوی در، یک آرپی‏جی زدند. خواب نرفته بودم!! یک لحظه دیدم مسجد مثل بمب منفجر شد»!!!


نظیر این گونه روایت نامفهوم در صفحه 90 و 91 کتاب نیز تکرار شده که خواننده حتی با چند بار خواندن نیز دقیقاً نمی‏تواند متوجه رویداد شود. راوی به قدری از ضمایر بدون مرجع استفاده کرده که خواننده را سردرگم در پیچ و خم‏های خاطره رها می‏کند.


فصل مربوط به اعزام حاج رجب به لبنان نیز الکن و مبهم باقی مانده. این فصل نیاز به بیان تاریخچه‏ای در خصوص اعزام نیروهای ایرانی به لبنان و چرایی و چگونگی آن دارد. جا داشت که تدوین‏گر‏ با طرح پرسش‏های مناسب از راوی، به شفاف‏سازی این بخش از کتاب می‏پرداخت یا در پاورقی، تحلیلی از اوضاع و احوال سیاسی آن مقطع تاریخی ارائه می‏کرد.


یکی دیگر از نکات ضعف کتاب، یک دست نبودن لحن راوی است. روایت دائماً میان متن محاوره‏ای و ادبی دست و پا می‏زند و نهایتاً مشخص نمی‏کند که خواننده با چه نوع متنی روبروست. همین مسأله سبب بلاتکلیفی خواننده هنگام خوانش اثر شده و از اعتبار قلم و سخن تدوین‏گر‏ نیز کاسته است. مثلاً در تمام متن، به جای کلمه «در» به معنای داخل و درون از واژه «تو» استفاده شد که معمولاً در زبان محاوره کاربرد دارد. در این حالت خواننده درمی‏یابد که در حال خواندن متنی محاوره‏ای است در حالی که سایر واژه‏ها به شکلی که در زبان نوشتاری کاربرد دارد نگاشته شده. از این رو خواننده با متنی مواجه می‏شود که دائماً میان زبان محاوره و نوشتار در رفت و آمد است و دست آخر برایش معلوم نمی‏شود که متن را چگونه و با کدام لحن باید بخواند!!!


گاهی نیز مصاحبه‏کننده‏ عنان جلسه مصاحبه را از کف داده و به خاطره‏گو اجازه می‏دهد که به هر نقطه‏ای از خاطراتش که مایل است سرک بکشد و پاسخ‏هایی به مصاحبه‏کننده‏ بدهد که هیچ ارتباطی با پرسشهای وی ندارد. به عنوان مثال در صفحه 139 مصاحبه‏کننده‏ می‏پرسد: «چارت سازمانی‏تان که از دامغان رفتید به چه صورتی بود؟» و راوی پاسخ می‏دهد: «آبان سال 63 بود. چند روزی بود که بیشتر بچه‏های کادر و بسیج رفته بودند. روزی که آماده رفتن شدم، یک اتوبوس نیرو آماده بود و مسئولیت آنها را به من سپردند....» و همین طور یک صفحه و نیم به بیان مطالب متفرقه ادامه می‏دهد و به کلی از موضوع مطرح شده از سوی مصاحبه‏کننده‏ دور می‏افتد.


معمولاً رسم بر این است که در صفحات آغازین فصل نخست کتاب، خاطره‏گو به معرفی اعضای خانواده خود پرداخته و توصیفات کاملی از شرایط و اوضاع خانوادگی و جایی که در آن زندگی می‏کرده به خواننده ارائه دهد. اما در سنگرهای برفی، حاج رجب، رغبت چندانی به این امر نشان نمی‏دهد. تا جایی که خواننده در پاورقی با نام پدر وی آشنا می‏شود. درباره مادر و سایر اعضای خانواده، مانند برادران و خواهران هم سخنی به میان نمی‏آورد. در عوض، درباره نان تازه و فطیر خاله قمر برایمان حرف می‏زند! تنها در صفحه 137 کتاب به طور کاملاً مختصر و گذرا به دو تن از برادرانش اشاره کرده و توضیحات تکمیلی آن را به عهده تدوین‏گر‏ می‏گذارد. این نکته باعث شده که خواننده پس از خواندن کتاب، احساس بیگانگی با خانواده خاطره‏گو کرده و نتواند ارتباط و شناخت عمیقتری نسبت به حاج رجب بدست آورد.


جدای از نقاط ضعف‏ عمده کتاب که به برخی از آنها اشاره کردیم، برخی نکات کوچک ولی تا اندازه‏ای مهم در سنگرهای برفی به چشم می‏خورد که بهتر بود تدوین‏گر‏ با رعایت آن، علاوه بر ابهام‏زدایی، به اعتبار کتاب نیز می‏افزود. به طور مثال در اولین خط از کتاب می‏خوانیم که: «من رجب بنائیان سفید، مشهور به حاج رجب بیناییان هستم». ولی هرگز به این نکته اشاره نمی‏شود که چرا نام خانوادگی ایشان از بنائیان سفید به بیناییان شهرت یافت؟ یا مثلاً چرا در ذکر تاریخ تولد ایشان، فقط به سال آن اکتفا شده؟ یا حاج رجب هنگام سربازی در کدام نیروی نظامی خدمت می‏کرده؟


سنگرهای برفی مانند هر کتاب دیگری، خالی از اغلاط نگارشی که احتمالاً در روند حروفچینی و صفحه‏آرایی به وجود آمده، نیست. البته این مساله بیشتر به تبحر و تجربه و تا حدودی سلیقه شخصی مهدی عقابی، ویراستار محترم کتاب، باز می‏گردد. مانند جدانویسی کلمات مرکبی مانند «سخن رانی» یا «راه پیمایی» و امثال آن، آوردن عنوان «شهید» در بین دو قلاب بعد از اسم وی. ولی اغلاط نوشتاری، مانند «می‏بابیست» به جای «می‏بایست» در صفحه 40، عملیات «والفجر 81» به جای «والفجر 8» در صفحه 179، «پنج سال» به جای «پنج ساعت» در صفحه 194، جابجایی شماره پاورقی با شماره عملیات بیت المقدس در صفحه 264، جابجایی ترتیب تاریخی در صفحه 32 و پاورقی صفحه 27 و نظایر آن از جمله خطاهایی است که بهتر بود ویراستار محترم دقت بیشتری در تصحیح آن به خرج می‏داد.


در مجموع، کتاب سنگرهای برفی را علی‏رغم تمام تلاش‏ها و دقت نظر تدوین‏گر‏ محترم به دلیل اطاله کلام راوی و لحن مشوش آن، نمی‏توان اثری قابل اعتنا در تاریخ شفاهی دفاع مقدس به شمار آورد. شایسته‏تر بود که متن کتاب با هماهنگی خاطره‏گو، تدوین‏گر‏ و ویراستار، دستخوش پیرایشی اساسی و روانسازی دقیق‏تری قرار می‏گرفت تا خوانش آن برای مخاطب لذت بیشتری را فراهم می‏کرد و تصویر روشنی در ذهن خواننده بر جای می‏گذاشت.

ناصر زاغری تفرشی



http://www.ohwm.ir/show.php?id=2025
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.