گفتگو با اصغر کاظمی
چگونگی نگارش تاريخ شفاهي
مردادسال 76 در پادگان دوكوهه نخستين خاطرات جنگش را گردآوری ميكند. اين سرآغاز و شروع كارياست كه در نهايت به نگارش كتاب " دسته يك" منجر ميشود.
با اصغر كاظمی نويسندة پركار كتابهای مرتبط با هشت سال دفاع مقدس در دفتر كارش و در ميان حجمی از نوشتهها و اسنادی كه با ترتيبی منظم و خاص چيده شده بود به مصاحبه نشستيم. بيست و هشت ماه حضور در مناطق جنگی و دقت نظر و ديدگاه ويژهاش وی را بر آن داشت تا پس از پايان يافتن جنگ به ثبت وقايع آن همت گمارد. سوژههايی كه در ذهن پرورانده بود تبديل به كتابهايی در زمينة ادبيات دفاع مقدس شد." قلة 1904"، " از لندن تافاو"، " خرمشهر در اسناد ارتش عراق" و " بمو" نمونههايی از تلاش آن سالهاست. در خصوص چگونگی ثبت تاريخ شفاهی جنگ مصاحبهای با او انجام داديم كه در زير می خوانيد:
بفرماييد از چه زمانی به جبهة جنگ اعزام شديد و در اين مدت در چه مناطقی حضور داشتيد؟
برای نخستين بار فروردين سال 64، به جبهة جنوب رفتم. ميخواستند عمليات فوقالعادهای در منطقة جُفير انجام بدهند. سمت دجله، مسير حركت عمليات بود كه لغو شد. من بهعنوان داوطلب بسيجی به جبهه رفته بودم.
گفتند عمليات سختی در پيش است. من را با تجهيزات كاملی كه در اختيار داشتم، بهطرف جلوی منطقة عملياتي، در عقبة جفير، منتقل كردند. قرار بود ادامة عمليات بدر را كه با ناكامی مواجه شده بود، ادامه بدهيم تا منطقه را پس بگيريم، ولی عمليات به دلايلی لغو شد. از آنجا به پادگان دوكوهه و لشكر 27 برگشتم. حدود بيست و هشت ماه در منطقه بودم.
در عمليات «والفجر 8» به اولين منطقة عملياتی كه منطقه عملياتی فاو بود، پا گذاشتم. وسعت منطقه، بهواقع چشمگير بود و من شور و هيجان زايدالوصفی داشتم. در عمليات كربلای 1 (آزادسازی مهران) حضور داشتم. و خاطرات بسيار زيادی از آن دارم. پس از آن، مدتی در قرارگاه نوح و مهندس جنگ بودم. در زمان انجام عملياتهای بزرگ كربلای 4، كربلای 5، تكميلی كربلای 5 و كربلای 8، بهعنوان رزمندة داوطلب در نيروی دريايی سپاه بودم. بعد به گردانهای رزمی و پياده آمدم. در عمليات بيتالمقدس 2 در كردستان عراق، بيتالمقدس 4 و پدافندی شاخ شميران حضور داشتم. آخرين عمليات هم عمليات غدير بود كه همزمان با عمليات مرصاد، در اهواز رخ داد. در اين عمليات كه چندان هم معروف نيست، در مقابل تك بزرگ ارتش عراق برای تصرف منطقه پاسگاه زيد ايستادگی كرديم. در اين تهاجم، عراقيها بسان سال 59 قصد تصرف خرمشهر را در سر داشتند كه با مقابلة شديد رزمندگان اسلام، عقبنشينی كردند. بعد هم كه جنگ تمام شد و قضايای صلح، اتفاق افتاد.
نخستين كتابی كه پس از جنگ منتشر كرديد، چه نام داشت؟
در همان پادگان دوكوهه (مرداد سال 67)، اولين گردآوری خاطرات جنگ را شروع كردم، بهصورت شفاهی و با استفاده از ضبط صوت و نوار كاسِت. البته يكی از دوستان هممحلی من، كه در بخش تبليغات لشكر 27 بود، وقتی ديد ميخواهم برگردم تهران، پيشنهاد داد بمانم و اين كار زمينمانده را به سرانجام برسانم. من هم بهخاطر فرصتی كه داشتم، قبول كردم.
تجربهای در اين زمينه داشتيد؟
خير. تجربة شنيدن خاطرات جنگ مربوط به نخستين حضور من در منطقة عملياتی جفير بود. من حتی آموزش نظامی هم نديدم. عمليات بايد خيلی سريع انجام ميگرفت. آمدم به دوكوهه و پس از يك هفته، به منطقة عملياتی جفير اعزام شدم. حتی تيراندازی هم بلد نبودم. گفتند: «چند تا تير بزنی ياد ميگيري.» البته آنجا به من كمك كردند. همين عدم سپری كردن دورة آموزشي، مرا وادار كرد از تجربيات همرزمان استفاده كنم. در همان شرايط، مواقعی پيش ميآمد كه به استراحت مشغول ميشديم. من هم از قديميترهای جبهه ميخواستم برايم از جنگ بگويند. اين تجربيات آنها بيشتر جنبة نظامی داشت. خاطراتی هم در اين خلال گفته ميشد كه مرا به تحسين واميداشت.
از آن خاطرات چيزی در خاطر داری كه بازگو كني؟
در منطقة جفير گفتند: «نيروها آر.پي.جی 7 شليك كنند.» من كه تا آن زمان، اسلحه دست نگرفته بودم، ميبايست آر.پي.جی 7 ميزدم. رفتم سراغ يكی از رزمندگان قديمی گردان ابوذر. او خيلی دقيق شليك ميكرد. گفتم: «در چه عملياتهايی حضور داشتي؟» نيمساعتی از او سؤال ميپرسيدم و او هم برای ياد دادن همة نكات مربوط به اين سلاح، ميخواست هرچه زودتر به رازورمز آن آشنا شوم. سعی ميكرد داستانوار تعريف كند كه در خاطر من بماند. از آنجا بود كه به اين قضايا علاقهمند شدم. در پادگان دوكوهه، رزمندگان اوقات فراغت بيشتری داشتند. وقت مناسبی بود تا خاطراتشان را بازگو كنند. جنگ به پايان رسيده بود و عدهای از بچهها به هر دليلی تسويهحساب نكرده بودند. من هم فرصت را غنيمت دانستم. يك ضبط بزرگ داشتيم و مقداری نوار مستعمل و دست دوم كه البته پاك شده بود. كارمان را شروع كرديم. هر روز، چهار پنج ساعت صبح و شش هفت ساعت بعدازظهر مصاحبه ميكرديم.
سؤالات خاصی را برای پرسش در اختيار داشتيد؟
خير. طرح سؤالات مصاحبه خودجوش بود. چون تجربة عملياتی داشتم، چيزهايی از مسائل نظامی و چگونگی شبهای عمليات ميدانستم. به نوعی كليّت آن منطقه را در ذهن داشتم. اين ذهنيات موجب طرح سؤالات من از بچههای رزمنده بود. از هر شخص سؤالات متعددی ميپرسيدم. بهطور مثال، او عملياتهايی را كه شركت داشت، تيتروار اسم ميبرد. بعداً من يكييكی وارد ريزمسائل مربوط به هر عمليات ميشدم و به طرح سؤالاتم ميپرداختم. نكتهای كه الان متوجه آن ميشوم، اين است كه من از روی عملياتهای مهم و حساسی چون فتحالمبين و بيتالمقدس خيلی ساده ميگذشتم تا به نيمه دوم جنگ يعنی عملياتهايی كه خودم حضور داشتم برسم. علت هم اين بود كه من از عملياتهای نخستين سالهای جنگ، چيز زيادی نميدانستم. پس در طرح پرسشهايم از اين عملياتها نميپرسيدم.
معمولاً مصاحبههای شما، از هر نفر، برای ثبت وقايع جنگ چه مقدار طول ميكشيد؟
البته در آن منطقه، همه نوع نيرو بود، از باتجربه و قديمی گرفته، تا نفرات جديد. بهطور معمول از هر نفر، چهار پنج ساعت مصاحبه ميگرفتم. اسم شخص را هم روی نوارها مينوشتم. يادم نيست، شايد سال مصاحبه را هم ثبت ميكردم.
مصاحبه با ضبط روشن، اشكالی در روند كار شما پيش نميآورد؟
در مقطعی كه قطعنامه پذيرفته شده بود، بچهها بهنوعی سنگين شده بودند. شايد بيست سی روز از اين قضيه ميگذشت. دلهای همه پر بود و ميخواستند به نوعی خود را تخليه كنند. برای همين هرچه كه در ذهن خود داشتند، ميگفتند. من اگر يك مصاحبهگر حرفهای بودم، ميتوانستم دقيقترين جزئيات نظامي، فردی و شخصيتی اين رزمندگان را ثبت كنم. جنگ به نوعی پايان يافته بود و بچهها فرصت كافی برای ذكر خاطرات خود داشتند.
سؤالات شما حول مسائل نظامی بود يا گفتن خاطرات؟
آن زمان جنگ را يك موضوع نظامی ميدانستم و كاملاً ديد نظامی داشتم. سؤالاتم حول محور مسائل نظامی و چگونگی «دفاع و مقاومت» در طول اين هشت سال ميگذشت. بهطور مثال من در يك قسمت از عمليات حضور نداشتم و چون ميخواستم زوايای پنهان آن را برای خودم روشن كنم، سؤالاتم حول قسمتی بود كه حضور نداشتم. اين اتفاق در عمليات بيتالمقدس 2 برايم اتفاق افتاد. ما وظيفة پدافندی عمليات را بر عهده داشتيم. گردانی از ما رفت تا عمليات را انجام دهد. من فقط اين بچهها را ديدم. ولی در مصاحبهای به يكی از بچهها برخورد كردم. دقيقاً ميدانستم او چه ميگويد. چون همة مراحلی را كه او در شب طی كرده بود، صبح فردايش رفته بودم. روز قبل از آن در كانالی كه از آن صحبت ميكرد، پيشروی كرده بوديم. حتی عقبنشينی هم داشتيم. شرايط عقبنشينی دشوار در خاطرم هست. بيسيم را انداختم تا بتوانم خود را به عقب برسانم.
آيا صحبت بچهها در مورد تلخيها و ناكاميهای جنگ هم بود يا فقط به حماسهپردازيهای آن ميپرداختند؟
همهگونه بود، ولی چون جوّ تبليغات جنگ حاكم بود دوست داشتند از پيروزيها و موفقيتها صحبت كنند. محتوای صحبتها در هر دو قالب شعاری و رئاليستی جا ميگرفت و به نوعی معجونی بود از همة اين موارد. مطالبی را كه ما، آنها را شعار ميپنداريم، نوعی جوشش درونی رزمندگان بود كه ايجاد هيجان ميكرد. آن زمان نياز بود كه چنين روحيهای در آنها تقويت شود. برای همين، روی اين مسئله خيلی كار ميشد. خاطرم هست يكی از بچهها شعری به اين مَطْلع خواند: «مرغ دل پر ميزند/ به كربلا سر ميزند» اين كلمات چنان در دل او اثر گذاشته بود كه ميگفت: «من بارها اين شعر را در خلوت خود خواندهام و زارزار گريستهام.» يعنی تا مدتها اين شعر، مونس شخص بوده است.
حالات درونی آنانكه با شما مصاحبه ميكردند، چگونه بود؟
آنان زمان پذيرش قطعنامه، بسيار دلگير و گرفته بودند. بارها در حين مصاحبه هقهق گريه سر ميدادند و من مجبور بودم ضبط را خاموش كنم. بههرحال در آن شرايط، ياد شهدا و دوستانی ميافتادند كه ديگر در بينشان نبودند. يا مجروح و شهيدی كه آنها نتوانسته بودند او را به پشت منطقة عملياتی انتقال بدهند. واكنش آنها هنگام گفتن اين قبيل مسائل، همين بود. گويا باری بر شانههای آنها سنگينی ميكرد.
واكنش خودتان بهعنوان يك همرزم، در اين ارتباط چگونه بود؟
ضبط را خاموش ميكردم. بعضی وقتها سكوت اختيار ميكردم. دستم را روی شانههای مصاحبهشونده ميگذاشتم و به نوعی با او اظهار همدردی ميكردم. گاهی اوقات حس مشتركی سراغمان ميآمد. خودم هم گريه ميكردم. مثلاً كسی از عمليات «بيتالمقدس 2» و عبور از كانالی كه قبلاً گفتم، صحبت ميكرد. اينكه بچهها ميروند تا عمليات را انجام دهند، ولی مجبور به عقبنشينی ميشوند. يكی از اين بچهها موقع عقب آمدن، دلش رضا نميدهد كه پايش را روی يكی از شهدا بگذارد و به عقب برگردد. برای همين خطر ميكند، از كانال خارج ميشود و زير آتشباران مستقيم نيروهای دشمن به عقب برميگردد. وقتی اين خاطره را تعريف ميكرد، هايهای ميگريست. حالتی را كه او ميگفت، من هم از نزديك درك كرده بودم.
برای آرام كردن آنها چه عكسالعملی نشان ميدادي؟
هيچ، ساكت ميشدم. حرفی برای گفتن نداشتم. طبيعی بود كه پس از مدتی به آرامش اوليه برسند. چون با اين مسائل بارها و بارها مواجه شده بودند و برايشان تازگی نداشت.
مصاحبهها را در يك روز تمام ميكردی يا احتياج به زمان بيشتری برای انجام آن داشتي؟
اگر از پنج ساعت بيشتر ميشد، ميماند برای جلسة بعد؛ ولی اكثر مصاحبهها در طول يك روز انجام ميشد. چون بچهها پنج شش ساعت وقت آزاد داشتند. بهراحتی ميتوانستيم با هم صحبت كنيم.
در زمان مصاحبه كردن فقط دو نفری حضور داشتيد يا كسان ديگری هم ميتوانستند در آن مكان باشند؟
نه، سعی ميكرديم مصاحبهها دو نفری باشد. بچههای جنگ، مسائلی داشتند كه از مطرح كردن آن ابا ميكردند. نميخواستند كسی از آنها مطلع شود كه به نوعی ريا نشود. خاطرات را در سينه مخفی نگه ميداشتند. آن مقطع طلايی كار من بود كه شايد به اندازة ده سال، نوار ضبط كردم. يادم نيست چند ساعت ميشد، ولی ميدانم از اوايل مرداد شروع و اواسط مهرماه كارم تمام شد. به مدت دو ماه روزی هشت ساعت ضبط ميكردم، چهار ساعت صبح و چهار ساعت عصر.
اين نوارها الان كجاست؟
آن زمان در تبليغات لشكر بود. من در مقدمة كتاب دستة يك نيز به آن اشاره كردهام. يك فصل از كتاب دسته يك نتيجة تلاش همان سالهاست.
بابت اين مصاحبهها پولی هم ميگرفتيد؟
خير. اين كار اصلی من بود فقط همان دو هزار و چهارصد تومان حقوق بسيجی را دريافت ميكردم.
مصاحبهها را بهتنهايی انجام ميداديد يا همكارانی هم داشتيد؟
در حقيقت واحدی به نام واحد «ثبت وقايع جنگ» در لشكر 27 وجود داشت. ما يك گروه شش نفری بوديم كه در آنجا كار ميكرديم.
تا به حال شده بود مطلبی را در پرسشهای مصاحبهها مطرح كنی و از چند نفر با هم پاسخ بخواهي؟ (يعنی مصاحبة چند نفر درخصوص يك موضوع واحد)
نه. به همان علتی كه گفتم، آنها نميخواستند خاطرات خود را در جمع بگويند. چند نفری اصلاً حاضر به مصاحبه نشدند. يكی از بچههای گردان مالك اشتر هميشه از من فرار ميكرد. اصلاً به انجام مصاحبه و ذكر خاطرات رضايت نميداد.
برای راضی كردن چنين افرادي، به ذكر خاطرات و گرفتن مصاحبه، چه تمهيداتی به كار ميبرديد؟
مسئول ثبت وقايع جنگ، كه از بچههای محل و دوستان قديمی من بود، شگردهايی را به من ياد داد. با حرف و صحبت، از آنها ميخواستيم كه خاطراتشان را بازگو كنند. ميگفتيم: «اين خاطرات بايد برای تاريخ بماند.» ما به ذكری از مصائب عاشورا اكتفا ميكرديم و ارزش ثبت وقايع جنگ را در تاريخ، به آنها يادآوری ميكرديم. ميگفتيم حالا كه جنگ به پايان رسيده است، بايد آنچه در جبههها و جنگ اتفاق افتاده به ديگران اطلاع دهيم؛ آنچه را كه گذشته و يا هر پيامی را كه مانده است. ما مثل زينب هستيم. مثل زينب، نبايد بگذاريم اين قضايا پنهان بماند و در تاريخ دفن شود. بيشتر روی مسائل مذهبی عاشورا تأكيد ميكرديم.
بچهها هم دلِ پُری داشتند و ميخواستند با يكی حرف بزنند و خود را سبك كنند. اگر من هم خاطراتی داشتم، صحبت ميكرديم. در اين ميان بحث گُل ميكرد. او از خاطراتش ميگفت. من هم ميگفتم، ولی اگر بياطلاع از آن واقعه يا عمليات بودم گذرا از حوادث آن عبور ميكرديم.
اتفاق افتاده بود كه مصاحبهشونده تقاضا كند ضبط را خاموش كنی تا حرفی را فقط بهطور خصوصی و برای خودت بگويد؟
بله، بعضی وقتها كه نميخواستند شخصيت خانوادگی كسی برملا شود، يا جنبههای شكستی را كه در عمليات يا برخوردهای جنگ پيش ميآمد بازگو كنند، اين شرايط پيش ميآمد. ميگفتند ضبط را خاموش كن تا بگوييم.
خط قرمزی برای چهارچوب مصاحبههايت داشتی كه چنانچه از آن عدول كنند آنها را به مسير اصلی مصاحبه بازگرداني؟
چيز خاصی نبود. كسانی كه ميخواستند خاطرات خود را تعريف كنند بسيار زياد بودند و من و تيم ثبت خاطرات پركارترين افراد آن روزها بوديم. با آنكه صبحگاه نداشتيم، ولی از صبح زود كه بچهها صبحانهشان را ميخوردند، ميرفتيم و مشغول به كار بوديم تا اذان ظهر. لختی استراحت و نماز و بعد از ناهار هم دوباره كار.
بعد از دوكوهه كجا رفتيد؟
پادگان دوكوهه داشت خالی ميشد. دو ماهی از پذيرش قطعنامه و شرايط صلح گذشته بود. فقط يكی دو گردان برای خط پدافندی مانده بودند و من برای مصاحبههايم سراغ گردانهای پياده و رزمی مثل واحد ذوالفقار، واحد تخريب و امثالهم ميرفتم درصورتيكه ميتوانستم از فرماندهان باتجربه و قديمی جنگ كه در ستاد حضور داشتند هم، استفاده كنم؛ ولی ميسر نشد. بعد ديدم كارهايم روبه اتمام است. آمدم تسويهحساب كنم، ولی مسئول واحد تبليغات با شناختی كه از كارآيی من داشت، گفت: «بيا بهصورت بسيجی در تهران خدمت كن.» من اين كارها را در جبهه انجام ميدادم و حقوق بسيجی دريافت ميكردم. نميدانستم ميتوانم در تهران همكاری كنم يا نه. بههرحال به تهران آمدم و در دفتر «هنر و مقاومت» مشغول به كار شدم.
چه سالی جذب دفتر هنر و مقاومت شديد؟
از سال 67 بهصورت پراكنده در تهران مشغول به كار شدم و خاطراتی را جمعآوری كردم.
در تهران، به چه شيوهای اقدام به جمعآوری خاطرات ميكرديد؟
نشانی رزمندگان را ميدادند. آنها را پيدا ميكردم و خاطراتشان را ثبت ميكردم. اين كارها را برای «واحد ثبت وقايع لشكر 27» كه پادگانش در پادگان وليعصر تهران (واقع در ميدان سپاه) بود، انجام ميدادم. البته ضبط خبرنگاری تهيه كرده بودند و كار راحتتر شده بود. در تهران سراغ رزمندهها كه ميرفتيم، روزی دو سه ساعت بيشتر مصاحبه نميگرفتيم. چون ديگر گرفتار زندگی روزمره شده بودند. موانع اشتغال، تحصيل و امثالهم اجازة مصاحبة بيشتر را به ما نميداد. شايد هم در يك هفته روزی دو ساعت وقت ميگرفتيم و چيزی حدود ده ساعت مصاحبه جمعآوری ميكرديم.
هيچوقت به اين فكر افتادی كه تجربيات خودت را منظم و بهصورت مكتوب ارائه كني؟
از سوژههای خوبی كه در ذهن ميماند، يادداشتبرداری ميكردم. در سال 75 همان مطالب سال 67 را پيگيری ميكردم كه بفهمم اين حادثه را چرا من متوجه نبودم.
كتابهايی هم درخصوص اصول تاريخنگاری شفاهی يا روشهای مصاحبه و از اين قبيل ميخواندي؟
خير. فرصت اين كارها را نداشتم. اين كارها را به شكل تجربی فراگرفته بودم. وقتی شرايط كار در تهران سخت شد، بسياری از ملاقاتها بهرغم هماهنگيهای فراوان لغو ميشد. نياز به شرايط جديدی را حس ميكردم.
از چه سالی جذب دفتر ادبيات شديد؟
سال 70 يا 71 بود. بعضی از دوستان همگردانی زمان جنگ، در اين دفتر رفتوآمد داشتند. دفتر هم، كار خودش را شروع كرده بود. در حياط تالار انديشه قرار داشت و به مسئوليت مرتضی سرهنگی اداره ميشد.
كانكسی كه در فضای جنگ تزئين شده بود، مقرّ دفتر ادبيات بود؛ يك محيط هنری و فرهنگی كه كارهای جنگی خوبی از آن خارج ميشد. با مرتضی سرهنگی همانجا آشنا شدم. سوژة دسته يك را همان روزهای نخست، با ايشان مطرح كردم. البته من عنوان كودكستان گلستانی را برای آن در نظر داشتم، ولی ايشان تيتر «دسته يك» را به من پيشنهاد كرد. بعدها فهميدم سالها تجربة كار روزنامهنگاری باعث شد تا اين عنوان را انتخاب كند. سالهای 70 ـ 71 بود كه لزوم نگارش كتاب دسته يك را به من گوشزد كرد. در اين خصوص تأكيد هم داشت كه دسته يك را انجام بده و سراغ ديگر چيزها نرو.
نخستين كتابی كه از شما چاپ و منتشر شد چه نام داشت؟
نخستين كارم كتاب قله 1904 است كه در تبليغات و انتشارات سپاه آن زمان چاپ و منتشر شد. قلة 1904 قلة كانيمانگاست كه در خاك عراق قرار دارد. سال 62 لشكر 27 محمد رسولالله روی اين كوه عمليات داشتند، به قسمی كه هر گردان روی يكی از قلل آن، مشغول به عمليات شد.
مصاحبههای شما به شكل تاريخ شفاهی بود يا در پی يافتن اسناد و مداركی هم بودي؟
تاريخ شفاهی بود. مصاحبه را كه انجام ميدادم، با قبليها قياس ميكردم. جاهايی مصاحبهكننده به آن فرم دلخواه عمل نكرده بود. اگر ميتوانستم شخص را مييافتم و مصاحبههای تكميلی ميگرفتم. برای نخستين بار جرئت كردم و نقشههای عملياتی را وارد تاريخ شفاهی كردم.
زمانی من دانشجوی رشتة مهندسی دانشگاه پليتكنيك و از حدود سال 65 در قرارگاه نيروی دريايی سپاه مشغول به كار بودم. در قرارگاه با نقشه و كالك و لوازم نقشهكشی آشنا بودم. ازاينرو توانستم نقشههای مناطق عملياتی را با خاطرات رزمندگان تطبيق دهم. بيشتر نقشهها را ميكشيدم، ولی ترسيم رايانهای آن هم، به من كمك ميكرد.
اين كتاب حدود چهارصد صفحه در قطع رقعی است. كه در سال 75 يا 76 منتشر شد. داستان اين كتاب طولانی است. در سال 72 قرار بود اين كتاب منتشر شود، ولی نشد. دلايلی داشتند. ميگفتند در كتاب از عقبنشينی و موارد اينچنينی نوشتهايد. سپاه مايل به اينگونه نوشتهها نبود. هنوز در آن جوّ حاكم چنين مسائلی وجود داشت. مراكز فرهنگی نميخواستند روی چنين قضايايی مانور بدهند، ولی به لحاظ داستاني، سرشار از قصههای ناب و تعقيب و گريزهای شنيدنی است. بچههای شش گردان لشكر 27 بين خطوط دشمن و خطوط خودی پنهان ميشوند. در بين آنها بسياری مجروح شدهاند. در شيارها و لابهلای نيزارها پنهان هستند. وقايع بسيار جالب و خوبی اتفاق ميافتد. چند سال روی اين قضيه وقت گذاشتم.
نخستين كتابی كه نوشتيد چه نام داشت؟
از لندن تا فاو كار بچههای دفتر ادبيات و هنر مقاومت بود. حدود شصت صفحه است كه بيست و پنج صفحة آن، از خاطرات خودم است. در آن، دو رزمندة ديگر هم بودند. موضوع كتاب درخصوص بيست روز از عمليات در منطقة فاو است كه خودم شخصاً حضور داشتم. قسمتی از كتاب دسته يك هم، ريشه در همان قضايا دارد.
آن شخصی كه از لندن آمده بود و شهيد شد، چه كسی بود؟
به كل شخصيت «امير همايون صرافي» در آن كتاب پرداخته شده است. البته ربط زيادی به گردان حمزه نداشت. چون در مقطعی كه وارد ميشد بلافاصله به شهادت ميرسيد. خاطرات دوستيهای دوران دبيرستان و خاطرة اولين حضور من در منطقة عملياتی فاو با ايشان بود.
سهم تاريخ شفاهی دفاع مقدس در از لندن تا فاو چقدر است؟
خاطراتی است كه خود من از منطقة جنگی داشتهام. شش هفت بار آن را نوشتم. نميدانستم چگونه بايد بنويسم. چون بيشتر مصاحبه ميكردم. بنابراين ديدم نگارش يك چيز جداگانه و متفاوتی است. كمتجربگی من اين بود، كه ميتوانستم روی شخصيتپردازی «اميرهمايون صرافي» كار كنم و زوايای ديگر شخصيت او را مطرح كنم. البته بيشتر در اين كتاب ميخواستم منطقة فاو را بشناسانم. درصورتيكه مراكز نظامی ميتوانند جغرافيای سياسی منطقة فاو را كاملاً توضيح دهند. بايد به اين ميپرداختم كه اين پسر، چرا دل از خانوادة خود كند و، با اينكه مهندس راه و ساختمان بود، آمد به جبهه و در نهايت روز 31 فروردينماه سال 65 شهيد شد.
از عنوان كتاب سوم خود و محتوای آن توضيح دهيد؟
عنوان آن خرمشهر در اسناد ارتش عراق است كه در سال 76 در پانصد صفحه، توسط حوزههنری منتشر شد. اوج نظاميگری من در اين كتاب، كاملاً مشهود است. اطلاعات و عمليات، اوج كارهای نظامی است. يكی از كارهای بچههای اطلاعات و عمليات بررسی اسناد و مدارك دشمن است كه در سنگرها، به دست نيروهای خودی ميرسد و البته كار بسيار سخت و پيچيدهای است.
من در آن زمان توانستم به تعدادی از اين اسناد دسترسی پيدا كنم. يعنی از طريق يكی از دوستان، از اطلاعات نيروی زمينی سپاه به دست من رسيد. حدود صد و سی شماره سند بود كه وقتی در اختيار گرفتم، نميدانستم بايد با آنها چه بكنم. ابتدا اسناد را كپی گرفتيم. ترجمه كرديم و يك گام به جلو برداشتيم.
مربوط به چه مقطعی از جنگ است؟
مربوط به دوران «اشغال تا آزادسازی خرمشهر» است. يكی از دوستان آزاده به نام حميد محمدی اسناد را ترجمه كرد. سپس شروع كرديم به تدوين اسناد كه كار بسيار سختی بود. من تا آن زمان تدوين اسناد را نديده بودم، حتی يك برگ سند از ارتش خودمان نديده بودم. يكسری اسناد جنبة تبليغاتی داشت كه راحت متوجه ميشدم. اسناد را بر اساس تاريخی كه نوشته شده بود منظم كردم. وقتی منظم شد، ميبايست آنها را در تاريخهايی كه منظم و معين شده بود قرار ميدادم. تاريخ پيش از اشغال، مربوط ميشد به زمان اشغال و چگونگی عمليات بيتالمقدس و آزادسازی خرمشهر. مطالب اشغال خرمشهر دستهبنديهای متفاوتی يافت كه ميتوان از فعاليتهای تبليغاتی دشمن در زمان اشغال، تخريب شهر و غارت آن نام برد. با زيرورو كردن اين اسناد و مشورتهايی كه با عليرضا كمرهای انجام دادم، پيشرفت شايانی در كارم به دست آوردم. اضافه بر اينكه از راهنماييهای سرهنگی نيز نهايت استفاده را بردم. ايشان در مقطع سالهای 74ـ 75 بيش از چهل عنوان كتاب، درخصوص خاطرات اسرای عراقی منتشر كرده بود. ازاينرو تجربه و احاطة بسيار خوبی در اين زمينه داشت. همانگونه كه اطلاع داريد، بازجويی از اسرای جنگي، يكی از بخشهای مهم يگان اطلاعات عمليات است. يكی ديگر از دوستان كه كمك بسيار زيادی درخصوص اين اسناد به عمل آورد، حاج حسينالله كرم (از افراد زبدة اطلاعات عمليات دوران دفاع مقدس) بود. وقتی اسناد را به ايشان نشان دادم، روی متن اسناد حاشيهنويسی كردند. به نوعی مرحلة گوياسازی اين اسناد را به عهده گرفتند. با اين كار، زوايای پنهان ديگری مشخص شد. كار، ديگر به سرانجام خود نزديك ميشد. بايد بگويم اين كتاب در واقع نتيجة يك كار گروهی كارشناسی بود. چنانچه اگر در ادارهای مشغول به كار شده بودم، هرگز قادر به انجام اين كار نميشدم. حدود دو سال يعنی از 72 تا 74 طول كشيد تا كار آماده شد. در همين زمان بود كه مادرم به رحمت خدا رفت. من كتاب را به مادرم تقديم كردم كه در چاپ آن، اين نكته موجود است.
در اين اسناد دريافتم بنای «سرباز گمنام» كه در بغداد ساخته و پردهبرداری شد، با خاك مناطق عملياتی ايران و خرمشهر ساخته شده است. از افراد خبره و باتجربه در اين خصوص پرسوجو ميكردم. از جمله آقای رياحی كه در قسمتهای تبليغاتی جنگ فعاليت ميكرد. توضيحات لازم را از جنبههای مختلف و از افراد كارشناس دريافت ميكردم تا بتوانم ابهام در خواندن كتاب و كسب اطلاعات را به حداقل برسانم. ميخواستم خواننده با خواندن كتاب، به اطلاعات خوبی از دوران اشغال و آزادی خرمشهر دست يابد.
بهرغم گذشت ده سال از انتشار اين كتاب، چرا تجديد چاپ نشده است؟
چرا؛ خوشبختانه در همين سال، تجديد چاپ شد و پس از طی مراحل فنی انتشار به بازار خواهد آمد.
مقصود من اين بود كه چرا كتابی به اين مهمی در طول ده سال به چاپ دوم نرسيده است؟
شايد علت آن، كمبود خوانندگان كتابهای اسنادی باشد. نوع كتاب، تخصصی است، بنابراين مخاطبان محدودی دارد. اين نخستين كتابم بود كه به چاپ دوم رسيد.
كتاب بعدی شما بَمُو است. راجع به اين كتاب صحبت كنيد.
همانگونه كه اشاره كردم، اطلاعات عمليات سه ضلع دارد. يكی «بررسی اسناد دشمن» است كه نمونهاش در كتاب خرمشهر در اسناد ارتش عراق يافت ميشود. يك ضلع ديگر، «بازجويی از اسرای عراقی و استفاده از اخبار و اطلاعات» آنهاست. در اين زمينه ميتوان به كتابهای منتشرشده توسط مرتضی سرهنگی اشاره كرد. ضلع سوم كه در واقع مهمترين ضلع اين مثلث است «شناسايی مناطق دشمن و نفوذ به خاك» آنهاست. تا زمانی كه من بَمُو را آغاز كنم، كار زيادی در اين زمينه شكل نگرفته بود. كارها بهصورت خاطرات كوتاه در لابهلای متون غيرمرتبط قرار داشت. يعنی شايد كسی در گشتی شناسايی كه حضور داشت خاطراتی را عنوان كرده بود كه در كتابی با عنوان ديگر، نهفته مانده بود.
برای درك آن شناسايي، نياز به شناخت وضعيت كامل جغرافيای نظامی آن منطقه بود كه سختيهای خاص خودش را داشت. برای خوانندهای كه برای فهم كتاب نياز به اشراف كامل جغرافيايی منطقه داشت، مطالب خيلی گويا نبود. كسی هم ضرورت رفع اين نياز را احساس نميكرد. موضوع جدی گرفته نشده بود. خرمشهر در اسناد ارتش عراق به من دل و جرئت داد كه وارد اين مرحله از كار بشوم. بمو مرهون سوژههای سالهای 67 ـ 68 است كه بهصورت يادداشتهای كوتاه در آرشيو كارهای نيمهتمام خود داشتم. بمو در شمال قصر شيرين و سر پل ذهاب قرار دارد و ميدانستم يك قضية پنهانی از عملياتی انجام نيافته است.
حدود هفتصد صفحه كار اطلاعاتی بسيار سنگين و حاصل شش ماه كار بيوقفة اطلاعات عمليات چندين لشكر كه در آنجا مستقر بودند. بچههای اطلاعات عمليات، در بهار و تابستان سال 62 در اين منطقة بسيار حساس و پنهان جبهة بغداد، در ارتفاعات بمو كه منطقة استراتژيكی هم هست، شش ماه كار بيوقفة شناسايی انجام دادند. هرچند منجر به انجام عمليات نظامی نشد، ولی اطلاعات بسيار ماندگاری در اختيار بچههای رزمنده قرار گرفت.
برای نوشتن بمو با چند نفر همكاری ميكرديد؟
با حدود ده نفر از رزمندگانی كه آنجا حضور داشتند، مصاحبه كردم. اين خاطرات و اطلاعات را كنار هم قرار دادم. اسامی اين ده نفر به ترتيب حجم خاطراتی كه بازگو كردهاند، به شرح زير است:
احمد استاد باقر، سرتيپ دوم پاسدار حسينالله كرم، سرتيپ دوم پاسدار محمد جوانبخت، سرتيپ دوم پاسدار احمد كوچكي، سرتيپ دوم پاسدار مصطفی مولوي، سرتيپ دوم پاسدار محرم قاسمي، سرتيپ دوم پاسدار جعفر جهروتيزاده، حسين دميرچي، امير سپهبد شهيد علی صياد شيرازی و مهديقلی رضايي»
خاطرات را بعدها دستهبندی موضوعی كردم. به ذهنم رسيد چرا آنها را كنار هم قرار ندهم كه موضوعی را كامل و از زوايا و ابعاد مختلفی به موضوعی واحد بپردازم؟ اگر درخصوص هر قسمت از اين موضوع برای يكی از اين افراد فراموشی حادث شده بود، ديگران كار او را تكميل ميكردند.
با اين ده نفر مصاحبه انجام داديد يا بهصورت مكتوب اطلاعات را فراهم كردند؟
بهصورت مصاحبه بود. مجموع اين مصاحبهها حدود پنجاه ساعت شد. گفتوگو با احمد استاد باقر كه بيشترين حجم را داشت هجده ساعت بود. غير از تاريخ شفاهي، از برخی اسناد هم كمك گرفتيم. اصل را بر تاريخ شفاهی گذاشته بوديم، ولی اسناد خوبی هم به دست آورديم. يكی از راويان متقن و محكم اين كتاب كه كمك بسيار شايانی به ما كرد شهيد مجيد زاد بود، هرچند جای او بين ما خالی است، ولی دستنوشتههايی كه از او به ما رسيد، جلای ديگری به كتاب بخشيد. او تمام مسائل روزانهاش را نوشته بود. طريقة به دست آوردن آن هم، بسيار جالب و شنيدنی است. ايشان حدود دو ماه بعد از شناسايی منطقة بمو در عمليات والفجر 4 در كانيمانگا به شهادت رسيد. حدود دوسوم تدوين اين كتاب تمام شده بود. گفتيم با خانوادة اين شهيد هم ملاقاتی انجام دهيم. وقتی مراجعه كرديم، دستنوشتهها و يادداشتهای ايشان را در اختيار ما قرار دادند. وقتی آنها را خوانديم، دنيای جديدی پيش روی ما باز شد. اين عمليات انجام نگرفت و به همين دليل، در بايگانی سپاه، دو سه برگ اطلاعاتی تنها اسناد موجود بود كه بسياری از زوايای اين حركت را ظاهر نميكرد. از آن شناسايی بزرگ، فقط همين سه برگ موجود بود. آنها را با هماهنگيهايی كه صورت گرفت، از بخش اطلاعات عمليات لشكر 27 گرفتيم كه عيناً هم در كتاب مندرج است. نياز به جزئيات بيشتری داشتيم تا زيبايی كارمان، چند برابر باشد. يادداشتهای شهيد مجيد زاد بود اين جزئيات را در اختيار ما گذاشت، در اين سند مكتوب كه تاريخها دقيقاً به روز نوشته شده است، به خاطر اشراف ما به موضوع و تحقيقات ميدانيمان هيچ نكتة ابهامآميزی وجود نداشت. اين يادداشتها از ابتدای كتاب، فصل به فصل و بدون هيچگونه ابهامی با اسناد و مدارك مستند و مستدل آورده شده و كمك بسيار زيادی به ما كرده تا روزها و تاريخهای انجام عمليات گشتی شناسايی را دقيق و روشن توضيح دهيم. اضافه بر اين يادداشتها كه در خانة خود شهيد به جا مانده بود، عكسهای جالب و دقيقی از منطقة عملياتی به دست آمد كه در آلبوم عكس آن شهيد بود و توسط خود او گرفته شده بود. شايد خانوادة او هم ارزش اين عكسهای نظامی را، كه شايد بسيار محرمانه تلقی ميشد، نميدانستند.
اين يادداشتها به چه گونهای نوشته شده بود؟
در دفترچه كوچك جيبي، بهصورت كاملاً مختصر و اصطلاحاً تلگرافی نوشته شده بود. مثلاً نوشته شده بود «با علی رفتيم.» نميدانستيم كدام علي، ولی گوياسازی كرديم. چون دريافته بوديم كه در فلان روز، فلان شخص در كنار شهيد بوده است. وقتی خاطرات اين دوستان را كنار هم قرار داديم، پازل تكميل شد.
يعنی شاكلة كلی كتاب بر اساس مصاحبه و تاريخ شفاهی ده نفر و يادداشتهای روزانة شهيد مجيد زاد بود شكل گرفت؟
بله، به اضافة پنج شش برگ اسنادی كه اطلاعات عمليات لشكر 27 در اختيار ما گذاشت. بيش از هفتصد صفحه را شامل شد. تدوين و گردآوری آن چهار سال به طول انجاميد و در سال 78 تكميل و سال 79 منتشر شد. نكتهای مربوط به نقشههای منطقة عملياتی بمو را دوست دارم يادآوری كنم. در كتاب قله 1904 تجربة بسيار كمی در قضية نقشهها داشتيم و اهميت نقشههای عمليات را در مواقع جنگ، حس كرده بوديم. خوشبختانه در اطلاعات عمليات هر لشكری اتاقی به نام واحد كالك و نقشه وجود دارد. اطلاعات ناقصی كه در اين خصوص از رزمندگان ميشنيديم، بايد از روی كالك و نقشه، به اطلاعات مفيد تبديل ميكرديم و به خواننده انتقال ميداديم. همانگونه كه «خودكار» برای نويسنده نقش حياتی و اساسی دارد، «قطبنما و نقشه» هم برای نيروی گشتی شناسايي، يك اصل مهم و حياتی است. سعی كرديم در نقشههای بمو دقت بسيار زيادی به عمل آوريم. بنابراين اصل، در ترسيم، تدوين و چاپ آنها خيلی دقت كرديم. خوشبختانه نقشههای كتاب بهصورت تاشو و رنگی چاپ شد كه جای خوشحالی داشت. در نقشههای رنگي، تقريباً جزئيات كامل توضيح داده شده است. نقشهها را خودم ارائه دادم و برخلاف نقشههای ارتش و سپاه، به گونهای ترسيم كردم كه هيچ نكتة كم يا زيادی در آن ديده نشود. برای همين منظور هرآنچه را كه نياز است خواننده بداند، در نقشههای كتاب، كه تقريباً هر پنجاه صفحه يك نقشه به چشم ميخورد، آوردهام. ترسيم اين يازده نقشه هشت نه ماه طول كشيد و دوستان در واحد رايانه زحمت بسيار زيادی برای ترسيم آنها متحمل شدند.
در انتشار بمو چه كسانی بيشترين كمك را به شما كردند؟
درحقيقت اين كتاب مثل خرمشهر در اسناد ارتش عراق حاصل كار گروهی است. اگر دوستان در ميانه راه از همكاري، خودداری ميكردند، ارزش و كيفيت كتاب پايين ميآمد. ولی از نفرات همكار كليدی ميتوانم به مهندس احمد استاد باقر اشاره كنم كه بيش از نيمی از حجم كتاب، مربوط به خاطرات ايشان است. ايشان خاطرات خود را بسيار زيبا و شيرين بيان كردند. به ياد دارم در سال 62 به او شيخ ميگفتند. چون هر حرفی را با استدلال و مباحثه ميپذيرفت. حتی با فرماندهان ردهبالا مثل شهيد همت و شهيد صياد شيرازی بحث و گفتوگو داشت. در كتاب هم به اين موضوع اشاره شده است. وجود شخصی چون استاد باقر كه بهرغم مشغلة فراوان با علاقه و تشويق بسيار زياد ساعتها مينشست و جزئيات كار را مستند و مستدل بازگو ميكرد، خيلی مهم بود. خود راويها با ما همكاری ميكردند. محمدمهدی عقابی ويراستار و محمدمهدی پاشاك كار بازنويسی كتاب را به عهده داشتند. علی تکلو به مدت يك سال روی نقشهها فعاليت ميكرد. كيفيت بالای كار اين دوستان، باعث شد كار در نهايت از كيفيت مطلوبی بهرهمند شود. البته انتشار كتاب هم هزينه بالايی داشت كه به خاطر مخاطب خاص تجديد چاپ آن تابع مسائل خاصی خواهد بود.
گويا اين كتاب برگزيدة مراسم كتاب سال هم شده است؟
بله. در سال 1380 از طرف بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، به دليل پرهيز از شعارزدگی و روايی از كليشههای رايج، فضاسازی مناسب و ارائة اطلاعات تكميلی قابل قبول، بهعنوان كتاب سال برگزيده شد. ازطرف وزارت ارشاد هم از جنبة تحقيقی كتاب سال جايزه گرفت.
يكی ديگر از كتابهای شما قصة قصر شيرين نام دارد كه برای بچهها نوشتهايد. درخصوص آفرينش اين اثر توضيح دهيد.
اين كتاب دنبالة همان شناساييهای منطقة بمو است كه در سال 82 در سی صفحه چاپ و منتشر شد. زبان كتاب بسيار ساده و روايت آن كودكانه است. داستان شهری كه در محاصرة دشمن گرفتار ميشود و دشمن آن را تخريب و به ويرانهای مبدّل ميكند. مورد ديگر، اهميت استراتژی ارتفاعات بازی دراز (باز و دراز) و ديگر مورد طرح منطقة قصرشيرين بهعنوان گذرگاه جنگهای باستانی است.
فكر ميكنم اين كار تجربة جديدی برای شما در نگارش كتاب كودكان است.
بله، خواستة من اين بود كه مطالب پيرامون مسائل جنگ، اگر نظامی هم بود، بايد به گونهای نوشته شود كه برای عوام، قابل فهم باشد. جنگ، با زندگی روزمرة مردم منافات دارد و قابل لمس نيست. فضای نامحسوسی دارد و بازتاب آن در سطح جامعه به گونهای نيست كه بايد باشد. برای نوشتن از جنگ، هرچند پاية نظامی قويای نياز است، ولی كل مفاهيم كتاب بايد بهقدری سادهفهم باشد تا مخاطب بيشتری را جذب كند.
در صحبتهايتان از كتابی تحت عنوان دسته يك نام برديد. شرح مفصلی از روند مراحل آمادهسازی تا انتشار آن بيان كنيد.
حدود سالهای 80 ـ 81 شروع كردم. تمام ابعاد كتاب برای من ناشناخته بود. بايد داخل جزئيات قرار ميگرفتم تا راه برای من روشن شود. ميخواستيم تمام بازروايي، خاطرات و اطلاعات يك شب عمليات را در هشتصدصفحه به خواننده ارائه دهيم. وقتی وارد شديم، احساس كرديم يك جلد هشتصد صفحهای برای كار، كم خواهد بود.
اين دسته شامل چند نفر و متعلق به چه گردان، چه تيپ و چه لشكری بود؟
همانطور كه در مقدمة كتاب اشاره كردهام، مربوط به ماجرای لندن تا فاو و آن دوست دبيرستانی من است. يك شب به اتفاق مهمان واحد توپخانه لشكر گردان حمزه شديم. در آن شب بچهها از عمليات جادة امالقصر كه بيست و چهارم بهمن 1364 ـ حدود دو هفته پيش از مهمانی ما، انجام گرفته بود، صحبت ميكردند؛ در همان چادر خالی دسته يك و در يك فضای بسيار معنوي. واقعاً شب معنوی خوبی بود. دوستمان امير از شنيدن خاطرات، خيلی منقلب شد.
راوی اين خاطرات چه كسانی بودند؟
آنها را به اسم نميشناختيم. نيت اصلی ما ديدار با معلم ورزشمان آقای كبريايی بود. ايشان ما را به بچهها معرفی كردند. آنها در حال گفتن خاطرات خود يا دوستان ديگر، از ساير گروهانها و گردانها بودند. در دفتر تبليغات گردان آلبوم عكسهای بچههای آن زمان را به ما نشان دادند. بعدها برای گردآوری و تدوين عكسهای كتاب، از همان آلبومهای عكس استفاده كرديم، با اين تفاوت كه برای جمعآوری آن هشت ماه زحمت كشيديم.
اين دسته متعلق به چه لشكری بود؟
دستة يك از گروهان يكم گردان حمزه لشكر 27. اين دسته شامل بيست و نه نفر بود كه در درگيريهای شب بيست و چهارم بهمن كه عمليات ساعت ده و بيست دقيقه شروع شد. در همان ده دقيقة نخست، هفت نفر و تا پايان درگيری چهارده نفر از آنها شهيد شدند.
پس از گروهان يكم، گروهانهای دوم و سوم پيشروی خود را ادامه ميدهند. در طی اين مدت كه چيزی حدود نود دقيقه بود، چهار نفر ديگر از بچههای دسته يك، حين درگيری شهيد ميشوند. در ساعات نيمهشب به گردان حمزه دستور عقبنشينی داده ميشود و آنها بايد به مواضع قبلی خود بازگردند. دستور از بامداد تا چهار پنج صبح طول ميكشد. حين تخليه مجروحان به عقب، سه نفر ديگر، از اين دسته، شهيد ميشوند. پس از آن شب، چهار نفر ديگر از بچههای اين دسته در عملياتهای ديگر شهيد ميشوند و از يك دستة بيست و نه نفری فقط يازده نفر زنده ميمانند.
ميتوانيد اسامی اين شهدا را نام ببريد؟
بله. شهدای شب عمليات بيست و چهارم بهمن 1364 كه جمعاً چهارده نفر بودند، عبارتاند از: محمدامين شيرازي، سعيد پوركريم، اميرعباس رحيمي، علی رحيمي، حسن رضي، محمد علياننژادي، مسعود عليمحمد پوراحد، عرب عليقابل، محمد قمصري، مهدی كبيرزاده، محسن گلستاني، اكبر مدني، سهيل مولايی و غلامرضا نعمتي. چهار نفر شهدای ديگر عملياتهای دسته يك هم شامل شهيدان احمد احمديزاده (1366)، رضا انصاری (1365)، مجيد جواديان (1366) و سيروس مهديپور (1365) ميشود.
از اين دسته به نام كودكستان گلستان نام برديد. وجه تسمية اين نامگذاری چيست؟
اين دسته به «دستة دانشآموزي» معروف بود. بچههای اين دسته در ردة سنی شانزده تا نوزده سال قرار داشتند. شايد نيمی از اين بچهها، دبيرستانی و دانشآموز بودند. در جبهه هم، اين بچهها كنار هم بودند تا به مسائل درس و مدرسة خود هم برسند. كودكستان به خاطر كمسنوسال بودن بچهها و به خاطر فرمانده دستهشان محسن گلستانی نام اين دسته را «كودكستان گلستاني» گذاشته بوديم.
يازده نفری كه زنده ماندهاند، عبارتاند از: حسين علايينيا، بهنام باقري، علی بيبيجان، حميدرضا رمضاني، اصغرعلی محمدپور اهر، حسين فياض، حسين گلستاني، محسن گودرزي، اصغر لك عليآبادي، مهدی ملكی و محمدجواد نصيريپور.
پيدا كردن اين اسامی پس از سالها خيلی سخت است. آيا برای يافتن اين اسامی به منبع خاصی دسترسی پيدا كرديد؟
جنگ ما، جنگ مردمی بود. در ارتشهای كلاسيك، اسامی نفرات به همراه تمام مشخصات به طور دقيق ثبت ميشود، ولی در جنگ تحميلی حضور نيروهای بسيجی زياد بود. آنها در اعزامهای چهل و پنج روزه، سهماهه، يا كمتر و بيشتر ميآمدند و ميرفتند. از طرفی انتقال آنها بين گروهانها، گردانها و لشكرها آسان صورت ميگرفت. خيلی راحت از گردان قبلی تسويهحساب ميگرفتند و خود را به يگان جديد معرفی ميكردند و هيچگاه اين انتقالات جايی ثبت نميشد، حدود مشخصات افراد ثبت ميشد، ولی جزئيات آن خير. ازهمينرو بود كه ما فقط بايد درصد خطا و احتمال و اشتباه را پايين ميآورديم. چون بر اساس تاريخ شفاهی و حافظة امروز اين بچهها، بايد كار را به انجام ميرسانديم. بايد آنها را مييافتيم و آمار و آرايش سازمانيشان را دقيق بررسی ميكرديم.
ميدانستيم كه چند نفر از اين افراد بهطور قطعی عضو دسته يك بودهاند. بايد آن را پيدا ميكرديم و درخصوص ساير اعضا، از آنها اطلاعات ميگرفتيم. تا دو سال سراغ افرادی ميرفتيم كه احتمال زياد ميداديم او جزء دسته يك بوده است. ميرفتيم و كسی را كه معرفی كرده بودند، مييافتيم و او ميگفت: «من جزء دسته يك نبودم.» اصلاً الان اگر از بچههای رزمنده بپرسي، فقط گردان خود را به خاطر دارند. چيز زيادی از جزئيات دسته و گروهان خود نميدانند و اين طبيعی است. مگر آنكه اتفاق خاصی در دوران جنگ برايشان افتاده باشد و همين مطلب، باعث ماندگاری شمارة دسته و گروهان آنان شود. نياز به آمار دقيق و جزئی داشتيم. برای همين منظور بيش از يك سال در اين موضوع، كنكاش ميكرديم. با كسانی صحبت ميكرديم و اصرار داشتيم به او بقبولانيم كه جزء دسته يكم محسوب ميشده، ولی او نسبت به اين موضوع شك و ترديد داشت. بههرحال تمام احتمالات را تكتك بررسی ميكرديم تا به نتيجة واقعی برسيم. در همين زمانها اتفاقی افتاد كه پيش روی ما را چون روز روشن كرد. ما دفترچة يادداشت امدادگر دسته يكم سيروس مهديپور را پيدا كرديم. او برای آنكه بتواند بهترين خدمات امدادرسانی را به بچههای جبهه و جنگ ارائه دهد، نام و دستههای رزمندهها را در اين دفترچه، ثبت كرده بود. ما از روی اين دفترچه آمار و آرايش قطعی و دقيق را يافتيم.
پيش از يافتن اين دفترچه چند نفر را هنوز به طور واقعی شناسايی نكرده بوديد؟
تعداد بسيار كمی باقی مانده بود. چون پيش از يافتن اين دفترچه، تحقيقات ميدانی وسيعی انجام داده و تقريباً به شاكلة اصلی دست يافته بوديم. در اين بين كمك نيروهای قديمی هم حائز اهميت بود. آمار مستند و مكتوب و همينطور آرايش خطی دسته يكم، آنقدر مهم بود كه در مقدمة كتاب گنجانده شد.
بيشترين وقت شما برای يافتن كداميك از اين يازده نفر گذشت تا او را پيدا كنيد كه خاطراتش را برای شما بازگو كند؟
چون اين افراد جزء گروههای بسيجی و داوطلب حضور در جبهه بودند، از سيستم منظم و مرتبی پيروی نميكردند. برای همين منظور در هيئتهای گردانهای مرتبط و حتی از طريق دادن آگهی به روزنامهها درصدد يافتن آنها بوديم. خاطرم هست بيش از شش ماه به انحاء مختلف، در پی يافتن حمل مجروح دسته يك حميدرضا رمضانی ميگشتيم. آگهی اسم ايشان را هم، به بعضی از روزنامههای كثيرالانتشار داديم تا بالاخره با ما تماس گرفت. وقتی كه تلفن زد، گفت: «من كه فرمانده نبودم. چرا دنبال من ميگرديد؟» تعجب كرده بود. ميگفت: «شما بايد دنبال فرمانده بگرديد. من حتی سلاح در دست نگرفتم.» او را توجيه كرديم. قبول كرد. آمد و اتفاقاً يكی از زيباترين خاطرات كتاب، مربوط به حمل مجروحی است كه سلاح به دستش نگرفته؛ زيرا كل حواسش صرف نيروهای خودی شده است. ما نياز به اين داشتيم كه خاطراتی از لحظههای آخر شهيدان دسته يك و يا لحظههای مجروح شدن آنان داشته باشيم و به واقع خاطرات رمضانی يكی از فصلهای زيبای كتاب را به خود اختصاص داد و خستگی را از تن ما درآورد.
آيا اين يازده نفر افراد باقيمانده از دسته يك، در مناطق مختلف ايران پراكنده شده بودند و برای يافتن آنان بايد به مناطق مختلف كشور سر ميزديد؟
يكی از آنها به نام بهنام باقری از بچههای دزفول و بقيه ساكن تهران هستند. وقتی دفترچه را يافتيم و نام ايشان را جزء يازده نفر قطعی دانستيم، شروع به تفحص كرديم و حتی نام او را به روزنامهها آگهی داديم، ولی از اين طريق به او دسترسی پيدا نكرديم. يكی از بچههای ديگر دسته يك به ما گفت كه ايشان مجروح شده بود. با پيگيری همكاران ما از «بنياد جانبازان» فهميديم ايشان در شب عمليات مجروح شده است. با سوابق نامهنگاری كه با بنياد داشتيم، آدرس او را در خوزستان يافتيم. تعجب ما از اين بود كه چگونه ايشان از خوزستان با بنياد جانبازان تهران مكاتبه و مراوده دارد. بعدها فهميديم در آن سالها، او دانشجو بوده و از تهران با ديگر دانشجويان تهرانی اعزام شده و چون باسواد بوده، او را به بهداری لشكر فرستاده بودند. بعد هم بهطور تصادفی وارد دسته يك شده است. يكی از همكاران به نام خانم صبوری زحمت مصاحبه و ثبت خاطرات ايشان را به عهده داشتند. حاصل آن، فصلی مربوط به خاطرات بهنام باقری است.
جستوجو و يافتن ايشان، خيلی ما را خوشحال كرد. من نوع خاطرات امدادگران دوران دفاع مقدس را ميدانستم. آنها خاطرات شيرين زيادی دارند. اين را تجربة يك دهه فعاليت در اين زمينه به من ميگفت. فصل «ققنوس» كه مربوط به خاطرات آقای رمضانی است، در واقع يكی از خواندنيترين فصلهای كتاب شمرده ميشود.
شما فصلبندی كتاب را بر اساس خاطرات افراد دسته يك نوشتهايد؟
اين شيوه كه در تدوين كتاب، هر فصل را به يكی از بچههای باقيماندة اين دسته اختصاص دادهايم، يك اصل است. ما مصاحبه با اين بچهها را ميگرفتيم و پس از حذف سؤالها، مطالب را در كنار هم تدوين ميكرديم.
مجموع ساعت نوارهای مصاحبههای اين گروه چقدر بود؟
آمار دقيق در پايان هر فصل، آورده شده است. برای اينكه سنديت كار كامل شود، اسناد صوتي، زمان مصاحبهها، نام صاحبان قطعات عكسی كه تهيه ميكرديم و كلية اسنادی كه نياز است خواننده بداند، بهطور دقيق و منظم در پايان هر فصل نوشته شده است.
تاريخ شفاهی شهدای دسته يك را چگونه تهيه كرديد؟
بر اساس يادداشتهايشان. اين يك اِلِمان كوچك از كل جبهة جنگ بود. به خاطر اينكه يك دستة دانشآموزی بود، خوشبختانه قلم و كاغذ و دفترچه يادداشت هميشه در دسترس افراد اين دسته موجود بوده است. آنها يادگار نوشتههايی برای همديگر مينوشتند. برخی از آنها يادداشتهای روزانه هم داشتند. وقتی ميرفتيم تا وارد شخصيت آنان شويم، اين يادداشتها و دستنوشتهها خيلی به ما كمك ميكرد. فضای يك چادر در منطقة جنگی را بهطور ملموس در اين كتاب خواهيد خواند. لوحهای نگهباني، يادداشتها، امانتنامهها، برخی اسناد اداري، تقديرنامهها، نامههايی كه به خانوادههای خود ميدادند، قبضهای متفرقه و همة اسناد مكتوبی كه وجود داشت، كمك بسياری برای واقعيتر جلوه دادن كتاب ميكرد. حتی پاكتنامههای آنها را هم اسكن و در پوشهای جداگانه نگهداری ميكرديم.
يعنی در واقع كتاب دسته يك، تلفيقی از تاريخ شفاهی و آرشيوهای خانگی است، آرشيو خانوادگی شهدا و مصاحبه با خانوادههای آنها. درحقيقت تجربهای در بمو و مجيد زادبود داشتيم. توانسته بوديم آلبوم محرمانه عكسهای نظامی آن منطقه را در آلبوم كشف كنيم. اينجا هم دقت كافی داشتيم تا جزئيترين موارد اسنادی هم از قلم نيفتد.
برای مصاحبه با خانوادة شهدا، بيشتر سراغ چه كسانی ميرفتيد؟
بيشتر اين شهدا، جوان و كمسنوسال بودند. ترجيح ميداديم با پدر و مادر آنها گفتوگو كنيم؛ خاصه با مادرشان. چون شخصيت و رفتارهای هيچ پسری از نگاه مادرش پنهان نيست. گاهی با برادر يا خواهر آنها هم مصاحبه ميكرديم. اگر شهيد متأهل بود، با همسر او هم قرار مصاحبه ميگذاشتيم. مثلاً پيرمردی در بين شهدای دسته يك حضور داشت، به نام علی رحيمی كه چهارده پانزده تا فرزند و نوه و نتيجه داشت. نامهای از او يافتيم. نيمی از نامه فقط سلام رساندن به فلانی و فلانی و... است. يكی از جالبترين مصاحبهها در كتاب، مصاحبه با همسر اين شهيد است. زندگی او را از جنبههای مختلف كاويديم و حاصل آن را در كتاب آورديم.
با همرزمان و دوستان شهيدان هم مصاحبه ميكرديد؟
دوستان اين شهيدان كسانی بودند كه ده قدم جلوتر يا ده قدم عقبتر، دو دقيقه زودتر يا دو دقيقه ديرتر، به شهادت رسيدند. حتی گروهانهای قبل و بعد و هرآنچه از اين دقايق توانستيم بيابيم در كتاب گنجانده شده است. سعی شد فضای تاريخی و زماني، آنگونه كه شايسته است بازگو شود.
جلد اول اين كتاب، بازروايی خاطرات شب عمليات است كه در اصل شامل خاطرات شفاهی و اسناد بهجامانده از شهدای اين دسته است. جلد دوم شامل چه مواردی خواهد بود؟
جلد دوم شامل بازروايی مستندات شب عمليات در همين مكان و زمان خواهد بود كه برميگردد به اسناد ردة بالاتر از گردان، يعنی ردة قرارگاه لشكر و گردان احتياط. بههرحال، همة يگانهايی كه نام بردم، در سرنوشت اين دسته نقش داشتهاند. در جلد دوم حتی جزئيترين نقشی كه هر رده يا يگانی داشته، بررسی شده است. در هدايت آنها، در كمكرساني، در تخريب، در جمعآوری مين، در احداث ميدان مين و در حمل مجروحان و شهدا هرآنچه انجام گرفته بازگو خواهيم كرد. همة موارد از قبيل نحوه كمكرساني، پشتيبانی توپخانهاي، هدايت قرارگاه كل و اتاق جنگ و هر چيزی كه به هر نحوی مرتبط با سرنوشت اين دسته و گروهان است، در جلد دوم نمود پيدا خواهد كرد، منتها در آن دوره با كالك و نقشه و عكس هوايی و اطلاعات بيسيم؛ و اينك از طريق اسناد مكتوبشده.
ممكن است راجع به اطلاعات بيسيم توضيح دهيد؟
در لحظهای كه اين افراد با دشمن درگير بودهاند، هيچ سندی بهتر از سند بيسيم برای ما وجود ندارد. بيسيمهای ضبطشده، شايد در ردة گروهان و گردان مقدار كمی باشد، ولی در ردة گردان و بالاتر از آن بسيار زيادتر است. بههرحال در شبهای عمليات، امكان عكسبرداری هوايی وجود نداشته است. ما به اين گفتهها اتكا كرديم. اين گفتهها حدود چهار ساعت فقط مربوط به قرارگاه لشكر است كه نسخة آن را «مركز مطالعات و تحقيقات جنگ» در اختيار ما قرار داد. خبرنگار جنگ و راوی برجسته، علی مژدهي، كه در چند عمليات مهم راوی لشكر بوده، در عمليات خيبر با شهيد همت، در عمليات بدر با شهيد عباس كريمی و در عمليات والفجر 8 با حاج محمد كوثری همراه و همسفر بوده، راوی اين عمليات نيز بوده است كه او را نيز يافتيم. اين مطالب را در جلد دوم، با توجه به عكسهای هوايی و صحبتهای بيسيم، مستند كردهايم.
شنيدهام وقت زيادی صرف اين چهار ساعت نوار شده است. با تداخل صداهای مختلف چگونه موفق به انجام اين كار شديد؟
اين چهار ساعت نوار، حدود شش ماه زمان از ما گرفت. رمزگشايی مكالمات بيسيم، خودش يك بحث جداگانه و سنگين است. يعنی شايد در طول يك دقيقه سه مكالمه از دو طرف صورت پذيرد كه احتساب ميشود شش نفر در يك دقيقه با هم حرف ميزنند. بايد همة اين صداها تفكيك و افراد شناسايی شوند.
راوي، ردههای بالاتر از راوی و بيسيمچی قرارگاه محمد طرازی و فرماندهان در اين كار كمك كردند و صداها را تفكيك و شناسايی كردند. البته حدود سی درصد اين صداها هنوز نامفهوم است، ولی برای همين هفتاد درصد شش ماه وقت گذاشتيم و نكات اصلی را كه بايد حتماً ذكر ميشد در كتاب آورديم.
برای انجام اين كار دستيار هم داشتيد؟
بله، راحله صبوری چند سالی همراه با اين كتاب حركت كرد. در فرازونشيبهای زيادی از جمله مصاحبه با خانوادههای شهدا همراهيمان كرد. البته لازم است دوباره عنوان كنم كه اين كار هم، مثل كارهای قبلی كار گروهی بود. خود من به خاطر مشكلاتی كه برايم حادث شد، پنج شش ماه در كار حضور نداشتم.
در زمان نوشتن اين كتاب گويا دچار حادثه هم شدهايد؟
بله. تصادف شديدی كردم كه در سال 84 به وقوع پيوست، ولی بحمدالله چون كار متكی به فرد نبود، زمين نماند. وقتی بهبودی حاصل شد، دوباره به گروه ملحق شدم.
ويراستار كتاب چه كسی است؟
بازنويس و ويراستار كتاب محمدمهدی عقابی است. ايشان از ابتدای كار، همراه ما بودند. راهنماييهای زيادی از آقای كمرهای و سرهنگی گرفتم. آقای عقابی وقت زيادی روی نگارش ادبی اين كتاب گذاشت. چون خواندن هشتصد صفحه، اگر توأم با نقصهای جزئی هم باشد، خواننده را اذيت ميكند. بايد حاوی نثر روان و علامتگذاريهای دقيق باشد كه خواننده را با خود، تا صفحة آخر بكشاند. الان تقريباً نيمی از كارهای جلد دوم به اتمام رسيده و هرچند در كار تحقيقی نميتوان زمان انجام كار را تعيين كرد؛ ولی اميدوارم انشاءالله سال آينده كتاب را به دست چاپ بسپاريم.
نویسنده: مصاحبه:سیدقاسم یاحسینی
منبع: ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36