
صدای بال ملائک(2)
عطش/ راوی: علی فکوری
شدیداً احساس تشنگی میکردم و چهرهام را غبار عملیات پوشانده بود. به طرف چند نفر از بچّهها که مشغول ساختن سنگر بودند، رفتم.
ـ سلام بچّهها، خسته نباشید! این طرفها آب پیدا نمیشه؟
یکی از آنها قد راست کرد و همینطور که با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکرد، به سختی، به همان نزدیکی اشاره کرد:
ـ سلام برادر! اونجا...آب اونجاست...
خودم را به آنجا رساندم و آبی به سر و رویم زدم و وضویی گرفتم، و تازه قمقمهام را پر از آب کرده بودم و میخواستم به طرف سنگر برگردم که ناگهان، نیروی عظیمی، مرا مثل پر کاه از روی زمین بلند کرد. برای لحظاتی، در میان آسمان و زمین معلّق زدم و بعد با شدّت به زمین خوردم.
