
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 82
وقتی پریدم داخل کانال با تعجب دیدم عدهای از سربازان ما بدون لباس و پوتین نشستهاند و یک پاسدار و چند سرباز مواظب آنها هستند. آن دو هلیکوپتر رفتند و ما هم همراه آن پاسدار و چد سرباز به عقب جبهه آمدیم و از بقیه قضایا خبر ندارم. اهل موصل هستم و کارم کشاورزی است. یک بستان دارم که در آن صیفیجات میکارم. بستان زیبایی است. انشاءالله بعد از اضمحلال حزب بعث و هلاک شدن صدام وقتی به موصل آمدید این بستان زیبا را به شما نشان خواهم داد.
چند هفته از شروع جنگ گذشته بود. نیروهای ما در منطقه دشتعباس مستقر بودند.
روزی پیرمردی از قریهای که نزدیک امامزاده عباس بود به واحد ما آمد. به اعتراض گفت «چرا خانههای ما را بمباران میکنید؟ ما مردمی مظلوم و بیدفاع هستیم. ساکنان قریه ما زیر بمباران شما کشته شدهاند اگر با نیروهای نظامی جنگ دارید بروید با آنها بجنگید. با ما چکار دارید؟»
پیرمرد حقیقت را میگفت. تانکهای ما قریهها را به شدت گلولهباران کرده بودند. حتماً قریه پیرمرد هم یکی از آنها بوده است. پیرمرد تقاضایی داشت. گفت «کمی دست نگهدارید تا ما از قریه خارج شویم و به طرف نیروهای خودمان برویم.»
